۸۶۳ بار خوانده شده

حکایت

قضا زنده‌ای رگ جان برید
دگر کس به مرگش گریبان درید

چنین گفت بیننده‌ای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش

ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن

که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ

فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش

محقق چو بر مرده ریزد گلش
نه بروی که برخود بسوزد دلش

ز هجران طفلی که در خاک رفت
چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت

تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک

کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سررشته بردت ز دست

نشستی به جای دگر کس بسی
نشیند به جای تو دیگر کسی

اگر پهلوانی و گر تیغ زن
نخواهی بدربردن الا کفن

خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند

تو را نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفته‌ست در ریگ گور

منه دل بر این سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان

چو دی رفت و فردا نیامد به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت در معنی ادراک پیش از فوت
گوهر بعدی:حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۴۰۰/۱۰/۲۵ ۱۵:۲۳

کنون باید این مرغ را پای بست

نه آنگه که سررشته بردت ز دست