۳۸۳ بار خوانده شده

حکایت

فقیهی بر افتاده مستی گذشت
به مستوری خویش مغرور گشت

ز نخوت بر او التفاتی نکرد
جوان سر برآورد کای پیرمرد

تکبر مکن چون به نعمت دری
که محرومی آید ز مستکبری

یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند

نه آخر در امکان تقدیر هست
که فردا چو من باشی افتاده مست؟

تو را آسمان خط به مسجد نبشت
مزن طعنه بر دیگری در کنشت

ببند ای مسلمان به شکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست

نه خود می‌رود هر که جویان اوست
به عنفش کشان می‌برد لطف دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:نظر در اسباب وجود عالم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.