۳۸۳ بار خوانده شده

حکایت

یکی را عسس دست بر بسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود

به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ

شنید این سخن دزد مغلول و گفت
ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت

برو شکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست

مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت سلطان طغرل و هندوی پاسبان
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.