۷۲۱ بار خوانده شده

حکایت

چو الپ ارسلان جان به جان‌بخش داد
پسر تاج شاهی به سر برنهاد

به تربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه

چنین گفت دیوانه‌ای هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار

زهی ملک و دوران سر در نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب

چنین است گردیدن روزگار
سبک سیر و بدعهد و ناپایدار

چو دیرینه روزی سرآورد عهد
جوان دولتی سر برآرد ز مهد

منه بر جهان دل که بیگانه‌ای است
چو مطرب که هر روز در خانه‌ای است

نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری

نکویی کن امسال چون ده تو راست
که سال دگر دیگری دهخداست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت قزل ارسلان با دانشمند
گوهر بعدی:حکایت پادشاه غور با روستایی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.